در دل میخانه سخت ولوله افتاد


دختر رقاص تا به رقص در آمد

گیسوی زرین فشاند و دامن پر چین


از دل مستان ز شوق نعره برآمد

نغمهٔ موسیقی و به هم زدن جام


قهقهه و نعره در فضا به هم آمیخت

پیچ وخم آن تن لطیف پر از موج


آتش شوقی در آن گروه برانگیخت

لرزهٔ شادی فکند بر تن مستان


جلوهٔ آن سینهٔ برهنهٔ چون عاج

پولک زر بر پرند جامهٔ او بود


پرتو خورشید صبح و برکهٔ مواج

آن کمر همچو مار گرسنه پیچان


صافی و لغزنده همچو لجهٔ سیماب

ران فریبا ز چاک دامن شبرنگ


چون ز گریبان شب ، سپیدی ی مهتاب

رقص به پایان رسید و باده پرستان


دست به هم کوفتند و جامه دریدند

گل به سر آن گل شکفته فشاندند


سرخوش و مستانه پشت دست گزیدند

دختر رقاص لیک چون شب پیشین


شاد نشد ، دلبری نکرد ، نخندید

چهره به هم در کشید و مشت گره کرد


شادی ی عشاق خسته را نپسندید

دیدهٔ او پر خمار و مست و تب آلود


مستی ی او رنگ درد و تلخی ی غم داشت

باده در او می فروزد ، گرم و شرر خیز


حسرت عمری نشاط و شور که کم داشت

اوست که شادی به جمع داده همه عمر


لیک دلش شادمان دمی نتپیده

اوست که عمری چشانده بادهٔ لذت


خود ، ولی افسوس جرعه یی نچشیده

اوست که تا ناله اش غمی نفزاید


سوخته اندر نهان و دوخته لب را

اوست که چون شمع با زبانهٔ حسرت


رقص کنان پیش خلق ، سوخته شب را

آه که باید ازین گروه ستمگر


داد دل زار و خسته را بستاند

شاید از این پس ، از این خرابهٔ دلگیر


پای به زنجیر بسته را برهاند

بانگ بر آورد ای گروه ستمگر


پشت مرا زیر بار درد شکستید

تشنهٔ خون شما منم ، منم آری


گل نفشانید و بوسه هم نفرستید

گفت یکی ، زان میان که : دختره مست است


مستی ی او امشب از حساب فزون است

آه ببین چهره اش سیاه شد از خشم


مست ... نه ، این بینوا دچار جنون است

باز خروشید دخترک که : بگویید


کیست ؟ بگویید از شما چه کسی هست ؟

کیست که فردا ز خود به خشم نراند


نقد جوانی مرا چو می رود از دست ؟

کیست ؟ بگویید ! از شما چه کسی هست


تا ز خراباتیان مرا برهاند ؟

زندگیم را ز نو دهد سر و سامان


دست مرا گیرد و به راه کشاند ؟

گفتهٔ دختر ، میان مجمع مستان


بهت و سکوتی عجیب و گنگ پراکند

پاسخ او زان گروه می زده این بود


از پی لختی سکوت .... قهقهه یی چند